نيلوفرنيلوفر، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

نیلوفر من

نیلوفره کلی جایزه گرفته

من توی این هفته دختر خیلی خوبی بودم و بابام برام یک اسب شاخدار صورتی خرید با یه باربی کوچولو که کفشاش در میومد.  توی مهد هم یک چک تشویقی که 5 تا امتیاز داشت جایزه گرفتم.  برای مامان و بابام قصه حضرت ابراهیم رو تعریف کردم چون عید قربان بود.   ...
18 مهر 1393

جشن روز اول سال تحصیلی

عطا امروز زد تو سر من با صندلی. امروز که جشن داشتیم من خیلی خوراکی خوردم و نهار نتونستم بخورم و شب خیلی گرسنه ام بود. پفیلا دادن. شوکولات و کیک هم دادن. پفیلا توی یک خونه خوشکل بود که از مقوای صورتی درست شده بود. عکسشو میذارم: ...
6 مهر 1393

جشن فردا

من باید تمرین کنم برای جشن فردا. سوره حمد و شعر سوره حمد را باید یاد بگیرم. بابام میگه لازم نیست آدم هر روز خاطره بنویسه. هر وقت اتفاق خاصی افتاد می نویسم.
5 مهر 1393

یک روز در عینید بالا

من امروز رفتم دهات آقا. با مامانی رفتیم ماهی گرفتیم بعدش یاس و سینا اومدند. با سینا رفتم سر استخر و .... من امروز افتادم تو استخر .... بووووووووو       گلی شدم. لباسام کثیف شد.  بادبادکم خراب شده بود آقا برام نخ آورد و بابا برام درستش کرد و اونو هوا کردیم. یه دفعه نخش پاره شد و باد اونو برد. من قهر کردم و بابام رفت آوردش. بابام گفت من این دختر غرغرو رو دوست ندارم میخوام عوضش کنم. شب که رسیدیم خونه من و مامانی رفتیم حمام و بعد مهدیس اومد با همدیگه بازی کردیم.
4 مهر 1393

روز سوم پیش دبستانی

از زبان نیلوفر: امروز من کوالا را برده بودم مهد اینقدر بچه ها و مربی ام باهاش بازی کردن که آخر سایدا خرابش کرد. اسم مربی های ما خاله زهره و خاله و خاله ملیحه است.  
3 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیلوفر من می باشد